خاطرات کتابخوان شدنم و کتابفروشانی که دوستشان دارم
از کودکی ویترین کتابفروشیها مرا جذب میکرد. کتابهای مختلفی که آن زمان چاپ و منتشر میشد به وسعت امروز نبود و البته در حوزهی کودک هم چندان کتابی در شهرمان یافت نمیشد. بعضی از دوستان و همکلاسیهایم در کانون پرورشفکری عضویت داشتند و من یکیدوبار به آنجا رفتم؛ اما، خُلقم همیشه تنگ بود. راستش تنهاییام را بیشتر دوست داشتم. زیاد اهل بازیهای معهود و معمول بین کودکان نبودم و اسباببازیهایم بیشتر خلاصه به روزنامهبازی و اینها میشد. عاشق بریدن تصاویر روزنامهها بودم و آنها را در دفتر چهلبرگی میچسباندم. هیچوقت هم نمیدانستم این کارم چه منفعتی برایم دارد. فقط از بوی کتاب و کاغذ روزنامه خوشم میآمد. از اولین کتابفروشیهای شهرم در شمارهی قبل نام بردم. مرحوم سعیدی و مرحوم پورحسن. اما، این دلبستگی در آن روزگار کودکی چندان نپایید و وقفهای طولانی میان کتاب خواندنم افتاد.
کتابکده نردبان آسمان، شروع اتفاقات خوب:
اصل دلبستگی و کشش اصلیام به کتاب از 18 سالگی آغاز شد. کتابخانه رفتن و از این و آن کتاب گرفتن و خواندن و بین خودمان بماند! حتیٰ گاهی کتابهای روانشناسی زرد هم میخواندم. چند سال بعد در راستهی خیابان امام یک کتابفروشی باز شد بهنام «کتابکده نردبان آسمان». دو فروشنده در دو شیفت آنجا بودند. یکی آقای مهدی جلالی که از قضا معلم هم بود و یکی خانم سعیدی که دلبستگیاش به این کتابفروشی هنوز پابرجاست. به آنجا که میرفتم، برای تهیهی کتاب خیلی راهنماییام میکردند. با حوصله حرف میزدنند و دربارهی کتابها توضیح میدادند. توضیح دادنهایشان برایم جذابتر از خود کتاب بود. کمکم آنجا شد پاتوق ماهیانه و بعد هفتگی و کمکم هر روز میرفتم و یک خوش و بشی میکردم و گاهی کتابی هم میخریدم. فعالیتهای فرهنگیهنری این کتابفروشی که مؤسسهی فرهنگیهنری بود، گسترش یافت و شبهای شعر برگزار میشد و کتابخوانی برای کودک و نوجوان و برگزاری شبهای هنری مختلف. در این مؤسسه و برنامههایش ما با نامهای بزرگان عرصهی فرهنگ و هنر و تاریخ و ادبیات این سرزمین آشنا شدیم. نام بزرگانی که هرکدام ستونی سترگ بر گستردهی فرهنگی این سرزمیناند. از نام بزرگمردِ جاودانیادی چون «ایرج افشار» تا جاودانیاد استاد «منوچهر ستوده» که حیرتِ جوانی دلبسته به تاریخ و فرهنگ و سرزمین ایران را از آن همه تلاش خستگیناپذیرشان برمیانگیزاندند.
کتابفروشی امام، چهارراه دکترا، حاجرضا رجبزاده:
رفتهرفته هرکجا کتابفروشیای میدیدم، میرفتم و ساعتی در آنجا سپری میکردم. سال 1390 اولین باری بود که به این کتابفروشی رفتم. ویترینی زیبا و نسبتاً قدیمی که خود به تنهایی یک بیانیهی فرهنگیهنری محسوب میشود. وارد شدم و مردی مهربان و تکیده با پیراهنی روی شلوار و ریش سفید و چهرهای روحانی و صدای لطیف و آرام! دو کتاب آن روز خریدم. این اولین برخورد من با شخصی بود بهنام «حاج رضا رجبزاده» کتابفروشی که حدود نیمقرن از آغاز کتابفروشیاش میگذرد. رفتوآمدم کجدار و مریز بود و به اقتضای مسافت هرگاه فرصتی دست میداد که مشهد باشم، محال بود به آنجا سری نزنم. کمکم حاجآقا رجبزاده مرا شناختند و چهرهام در حافظهیشان ماند. بعدها با پسرشان آقا مرتضی آشنا شدم و رفتوآمدها بیشتر شد. گاهی پیش میآمد که آنجا باشم و میدیدم که جوانانی وارد میشوند و فقط سلامی میکنند و حالی میپرسند و میروند. با خودم گفتم: «تنها نه منم اسیر عشقت/ خلقی متعشقند و من هم.» اصلاً اگر بخواهم احساس قلبیام را بگویم، در یک کلام خلاصه میشود. «نمیشود حاجرضا رجبزاده و آقای مرتضی و کتابفروشی امام را دوست نداشت.»
پردیس کتاب و ادامهی کتابفروشی امام:
پردیس کتاب مشهد یکی از بزرگترین کتابفروشیهای استان است. البته امروزه کمتر کتابباز و کتابخوانی است که پردیس را نشناسد. در همین روزها با خبر شدم که شعبهی دوم را هم راه انداختهاند. این کتابفروشی، فرزند دیگر حاجرضا رجبزاده است. علیآقا، این کتابفروشی را به راه انداختهاند و حالا تبدیل به یک محیط کاملاً فرهنگی شده است. هرگز قسمت نشد، اما، شنیدهام در آنجا نشستهای نقد کتابی بوده و نمیدانم هنوز هم هست یا نه! بههرحال هرچه هست دستمان از آن محیط و فضا کوتاه است و بهقول سعدی: «در کوی تو معروفم و از روی تو محروم/ گرگ دهنآلودهی یوسف ندریده.»
راستش را بخواهید، خاندان رجبزاده حقی بزرگ به گردن فرهنگ و کتاب خراسان دارند.
گلستانه کتاب و کرایهچی مهربان:
دوست اهل دلی داشتم که اولین بار مرا به گلستانه کتاب برد. آنجا معروف است به کرایهچی کتاب آقای اقبال! آقای اقبال مردی قد بلند با یک کلاه دورهدار توری و چهرهای خندان و صدای خشدار دلنشین. طبقهی منفی دو زیستخاور و کتابفروشی آقای اقبال را همه میشناسند. بعضی هم او را «سلطان زیستخاور» مینامند. میزی وسط کتابفروشی گذاشته است که با قالیچه رویش را پوشانده و دورش چند تا صندلی؛ هر مهمانی هم که برسد، آقای اقبال یک فنجان قهوهی بهقول خودش قجری پیشش میگذارد. آنجا به معنای واقعی یک پاتون برای کتابخوانان و شاعران و نویسندگان است. محال است آنجا بروی و چند نفر آنجا مشغول بحث و شعرخوانی و کتابخوانی نباشند. آقای اقبال، کتاب کرایه میدهد. عاشق سیب است و جلوی قفسههای کتاب همواره سیب میچیند.(داستان سیب هم از زبان خودش شنیدنی است) آنجا بیشتر یک محل برای گردهمآیی دوستان و علاقهمندان به کتاب است. در این بین کتابی هم کرایه داده میشود. البته فکر میکنم این کتابفروشی خرجش بیشر از دخلش است.
پشت شیشهی پاتوق آقای اقبال پر است از نوشتهها و پندهایی که با خط خوش نوشته شده است.
اینجا جایی برای آرامش و کتاب و گفتوگوست! البته بهقول آقای اقبال: «ما دربارهی همه چی حرف میزنیم؛ الّا سیاست!»
نویسنده: حمید ضیایی
نوشتن نظر:
ارسال پاسخ