آخرین اخبار

لرزه در نیمه‌ی تلخ روز

  ساعت حدود 13:24 دقیقه 29/03/1403 است. از پشت میز کارم بلند می‌شوم و برای استراحت به اتاق می‌روم. مشغول مطالعه می‌شوم و ناگهان صدایی مهیب مرا از جا به‌در می‌کند. تلاش می‌کنم اتاق را ترک کنم؛ زمان زیادی ندارم و حالت تهوع، سرگیجه، تکان‌های شدید دیوار...
کد مطلب : 268
جمعه, 01 تیر 1403
30 بازدید
نویسنده : حمید ضیایی

 

ساعت حدود 13:24 دقیقه 29/03/1403 است. از پشت میز کارم بلند می‌شوم و برای استراحت به اتاق می‌روم. مشغول مطالعه می‌شوم و ناگهان صدایی مهیب مرا از جا به‌در می‌کند. تلاش می‌کنم اتاق را ترک کنم؛ زمان زیادی ندارم و حالت تهوع، سرگیجه، تکان‌های شدید دیوارها مرا به چپ و راست می‌چرخاند. تمام نیروی‌ام را در پاهایم جمع می‌‌کنم که تعادلم به‌هم نخورد. دیوارها را با چشم‌های خسته از خیره‌شدن به صفحه‌ی کامپیوتر نگاه می‌‌کنم. تکان‌های شدید؛ دو دیوار دالان اتاق استراحتم به هال پذیرایی، مانند اژدهایی گرسنه که گویی دندان‌هایش ریخته است، تقلای جویدن اندامم را در خود دارد. گامی به‌پیش می‌گذارم و بازپس می‌روم. درست به پاندول ساعتی قدیمی می‌ماندم. یکی‌پیش و دیگری پس... شدت تکان‌ها آن‌قدر زیاد است که تعادلم را از دست می‌دهم و روی زمین پخش می‌شوم. گویی سربازی هستم که تمام گلوله‌هایش را شلیک کرده و حالا نوبت تسلیم شدن است. تمام حواسم را جمع می‌کنم تا به‌خاطر بیاورم که مواقع بحرانی و زلزله، کدام کار درست‌تر است؛ این را خوب می‌دانم که تمام آن‌چه تاکنون با خودم مرور کرده‌ام و آموزش دیده‌ام، در بحران کاربرد ندارد. در مواقع بحرانی، انسان، تنها به یک چیز فکر می‌‌کند! چه‌طور خودش را از مهلکه نجات دهد!

بارها به موضوع بقا فکر کرده‌ام. خلاصه‌اش این است که تمام موجودات، زندگی را با تمام رنج‌ها و مشقت‌هایش، دوست دارند و نمی‌توانند از آن دل بکنند؛ اما، وقتی انسان، تمام توان خود را از دست‌رفته می‌بیند، تنها کاری که می‌کند، تسلیم شدن است. با خودش می‌گوید بگذار تمام شود!

در فاصله‌ی زمین‌لرزه تا گریختن به حیاط، نمی‌دانم چه‌قدر زمان صرف شد! اما، همه‌چیز کش می‌آمد. خودم را میان بزاق دهان مرگ احساس می‌کردم. تکان‌ها تمام می‌شود. دستم را روی صورتم می‌کشم، انگار واقعاً بزاق دهان مرگ را روی آن احساس می‌کنم. روی دو زانویم نشسته‌ام و کف دست‌هایم را به زمین می‌فشارم! انگار می‌خواهم قسم‌اش بدهم که آرام بگیر! ما خودمان هم زخم‌خورده‌ی زندگی هستیم. دیر یا زود این جهان فانی و بی‌اعتبار، ما را وضع حمل می‌کند. خودمان می‌رویم؛ طوری که با هفت‌هزارسالگان سربه‌سر شویم و گویی هرگز در این جهان نبوده‌ایم. سرم را بالا می‌آورم. به دیوارها و سقف خانه نگاه می‌کنم؛ می‌خواهم ببینم این‌ چهارتا خشت‌وآجر مهندسی‌ساز با ما مهربان‌تر شده‌اند یا قصد سقوط دارند؟ از جایم بلند می‌شوم. به سمت حیاط خانه فرار می‌کنم. دویدنم مانند کودکی است که در ازدحام جمعیّت مادرش را گم کرده و پس از ساعت‌ها از دور پرهیبش را می‌بیند.

در حیاط، هوا را توی ریه‌هایم می‌بلعم. به آسمان نگاه می‌کنم و همسایه را صدا می‌زنم. منتظر جواب می‌مانم و بعد به مهدکودک کنار خانه می‌اندیشم و آن کودکان سرزنده‌ای که تا همین چنددقیقه ی پیش صدای بازی‌گوشی‌هایشان کلافه‌ام کرده بود. به سمت مهدکودک می‌دَوم؛ چرا ساکت شده‌اند؟ نکند، زبانم لال...

صدا می‌زنم حالتان خوب است؟‌ اوضاع روبه راه است؛ اما همه ترسیده‌اند...

خب! حق دارند که بترسند! به چشم‌های مربی مهدکودک خیره می‌شوم؛ هیچ ردّ و نشانی از خودخواهی در چشم‌هایش نمی‌بینم. فقط نگرانی و اضطراب است. اضطراب نه برای خودش، برای آن جگرگوشه‌هایی که مسئولیت‌شان را به‌عهده دارد؛ به شعر شاملو فکر می‌کنم! «انسان دشواری وظیفه است»... ما همه در قبال یکدیگر مسئولیم. در قبال کسی که سلاممان کرده و ما جواب نداده‌ایم، مسئولیم. من هم در قبال همسایه‌ام مسئولیم.

اوضاع کودکان مهدکودک خوب است. همسایه‌مان حالش خوب است. روی نیکمت مقابل خانه می‌نشینم. به‌فکر فرو می‌روم. چندساعت است که درگیر این حالتم که این‌چنین پاهایم بی‌رمق شده و توان ایستادن ندارم؟ انگار زندگی یک هدیه‌ی دوباره است که به ما دادند و ما هم از ذوق‌ زیاد، دست‌هایمان یخ کرده؛ پاهایمان سست شده؛ و حالا ما با نگاهی پر از تمنا و تشکر و خواهش، چشم در چشم زندگی ایستاده‌ایم و قدردانی کرده‌ایم...

زمان چه‌قدر گذشته بود؟ کمتر از چند دقیقه! ما در این زندگی با مرگ، همین‌قدر فاصله داریم... همین چنددقیقه هم برای ماندن بود؛ برای نماندن و رفتن، تنها چند ثانیه کافی است.

به پشت سرم نگاه می‌کنم. به خودروهایی که با سرعت به سمت خانه‌هایشان می‌روند. به این فکر می‌کنم که چه اتفاق دیگری می‌توانست مردم را این‌گونه سرآسیمه به سمت خانه بکشاند؟

تنها، ترس، ترس‌های دسته‌جمعی، انسان را رام می‌کند. انسان را به خانه می‌کشاند...

 

نیمه‌ی تلخ روز...

 

زلزله‌ی روز سه‌شنبه‌ی کاشمر (29/03/1403) قلب مردم دیار ما را غم‌دیده کرد. چه خسارت‌های جانی و جان‌های شیرین و جوانی که در این حادثه  رخت از این خاک بربستنند و چه مصدومان بی‌شماری که هرکدام به‌هردلیلی در این حادثه‌ی ناگوار آسیب دیدند. خسارت‌های مالی هم بسیار زیاد بود و مردم بسیار مستأصل بودند؛ اما، اجازه دهید یک نکته را بگویم! بیایید این اتفاق تلخ را از منظری دیگر هم نگاه کنیم. این اتفاق، نشان داد که هرکس با هر دیدگاه و عقیده‌ و مسلکی که هست، در این روز تنها یک دعا را می‌خواند! دعا می‌کرد که کسی آسیب جدی ندیده باشد. همه در کنار هم ایستادند و به‌یکدیگر کمک کردند. کسی هدفی جز حفظ آرامش و هم‌یاری نداشت. هرکدام سعی می‌کردند به‌نحوی گوشه‌ای از کار را بگیرند. در این میان، دوستی در تهران دارم که به‌محض شنیدن خبر این اتفاق ناگوار، پیام داد که در کاشمر چیزی اگر کم‌وکسر هست، ما و دوستانمان فوراً تأمین کنیم؛ گفتم! خدا را شکر اوضاع را تحت کنترل می‌بینم. ستاد بحران کاشمر، در این حاثه و اتفاق، آمادگی درخورتوجهی داشت. وقتی به‌عنوان خبرنگار به محل‌های آسیب‌دیده رفتم، تمام مردم و مسئولان منطقه را دیدم که در کنار هم ایستاده‌اند و مشغول کمک‌رسانی به آسیب‌دیدگان‌اند. این آمادگی در هنگامه‌ی بحران، قابل تقدیر است. غمگین بودم از اتفاقات پیش‌آمده؛ اما، حضور همه‌ی مردم در کنار یکدیگر، چه دل‌گرمی خوبی بود. این اتفاق نشان‌داد که ما چه‌قدر در این مواقع پشت‌وپناه یکدیگریم. چه‌قدر می‌توان روی مهر و دوستی این مردم حساب کرد. مردمی که در تلخ‌کامی‌ها از هیچ همتی فروگذار نمی‌کنند.

خداوند، این سرزمین را همواره در سایه‌ی پرمهر خود حفظ کند؛ چراغ دل‌های مردمانش را روشن بدارد که در هنگامه‌ی تیره‌روزی و تلخ‌کامی، هرکدام چراغی در دست پیش می‌آیند.