«قصه موگوم مُختِصَر» اُوسَنَه و شب یلدا
حمید ضیایی
اوسانه(اوسَنَه) صورت گفتاری و گویشی «افسانه» است. اوسنه در فرهنگ ما ریشهای دیرینه و نانوشته دارد. افسانهها بخش اعظمی از فرهنگ اسطورهای_تاریخی ایران هستند. از داستانهای شاهنامه بگیرید تا هزار و یکشب و لیلی و مجنون و حسین کرد و قصههای کلثومننه، تا روایتهای شفاهیای که در فرهنگ و گویش مردم ایران رواج داشته است.
اوسنهها نقش بهسزای در تعیین فرهنگ و نگرش مردم گذشته نسبت به زندگی و عشق و انسان داشتهاند. اوسنهها به چند دسته تقسیم میشوند: حماسی، پند و اندرزی، سرگرمی، عاشقانه و...
در گذشته که رسانهای نبوده و مردم شبها گرد هم جمع میشدهاند، افرادی که از صدا و قدرت بیان مورد قبولی برخوردار بودهاند به روایت و اوسنهخوانی میپرداختهاند. گاهی در این میان اوسنهی لیلی و مجنون میخواندهاند که باز در میان داستان، دوبیتیهایی بوده که دو نفر با هم صدا به صدا میدادهاند و کلهفریاد میکردند. یکی لیلی و دیگری مجنون! گاهی هم زنانی که از صدایی برخوردار بودهاند همراه و همدوش مردانشان به خواندن اشعار مربوط به لیلی مشغول میشدهاند. چه بزمهایی بوده و چه قند مکرری! دور کرسی نشستن و خُرد و کلان گوش سپردن به اوسنهها، در شبهای سرد زمستان، حال و هوای دیگری داشته است. حال و هوایی که امروزه با این امکانات دیگر تجربه نمیکنیم.
امروزه هم کسانی هستند که آن اوسنهها و روایتها را در ذهن و ضمیر خود دارند و هرگاه فرصتی دست دهد به خواندن اوسنه مشغول میشوند. اوسنهها هرکدام به اقتضای حال و احوال مخاطب پیامی دارند. چنین است که کودکی هم میتواند برداشت خود را از آن اوسنه داشته باشد و مردی میان سال هم برداشت و تحلیل خود را. اوسنهها عموماً جنبهی سرگرمی داشتهاند، اما مطلقاً چنین نبوده است؛ در میان اوسنهها میتوان تجربه گرایی، پند و اندرز، ترویج امید و آرزو، تخییلگرایی، جهانبینی و دستورات زندگی و انسانگرایی و طبیعت را یافت.
نگاه راویان به داستانسرایی و علاقهی مردم به این روایتها آنان را به سمت زندگیای انسانیتر سوق میداده است. روایتها و اوسنهها عموماً ریشه در تجربههای زیسته داشته و حال اینکه تا چه میزان اوسنهها با تخییل آمیخته ، بر ما پوشیده است؛ اما نمیتوان از بررسی آنها چشم پوشید، که البته این عهدهی نگارندهی این سطور خارج است.
بهمناسبت شب یلدا، و ارتباط این شب با شبنشینی و دورهمیهای رایج در فرهنگ ما، به سراغ یکی از راویان اوسنه و قصه رفتم، تا هم روایتی از ایشان به صورت تصویر ضبط کنم و هم اوسنهای را مکتوب پیش روی مخاطب قرار دهم، بلکه در شب یلدا نگاهی به این اوسنه بیندازید تا به این بهانه تاریخ و فرهنگ ایرانمان را مرور کرده باشید.
آقای بمانعلی عشقی متولد 1334 در روستای «کاژغونه» به دنیا میآید. با حال و هوای روستا آموخته است و قد کشیده و پای حرفها و سخنان پیرزنان و پیرمردان مینشسته و آنچه میشنیده به گوش میسپرده تا امروز خودش یک راوی زندهی اوسنهها باشد. کلام شیرین و نافذ و صدای خشدارش لطفی دوچندان به شنیدن اوسنهها میدهد. مردی خوشبزم و خوشزبان و مهماننواز. شیرینکلام، با جهانی از خاطرات روستا و نامهای شیرینی که در گذشته رواج داشته!نامهای مستعاری که در گذشته روی هر فرد مینهادهاند.
یکبار هم در جشنوارههای قصهخوانی دعوتش کرده بودند و آنجا قصهخوانده و به کودکان و بزرگان هم «مشکلگشا» (نخودچیکشمش) میداده است. آقای عشقی صدای گرمی هم برای خواندن دارند. صدایی که گاه در میان روایت اوسنهها بلند میشود و دوبیتی و فراقی میخواند که این هم خودش لطفی دیگر است.
در این شماره، به نقل اوسنهی «سهدختر و آرزوهای عجیب» پرداختهام. در لابهلای اوسنه، لغات و اصطلاحات عامیانهای وجود دارد که ممکن است برای نسل جوان و امروزی غریب یا فراموش شده باشد؛ از همین رو معنای آن لغات یا معنای نزدیک به آن را در مقابل همان کلمه در «پرانتز» نقل کردهام. نقل این اوسنه با گویش مردم کاشمر(ترشیز)، از این جهت است که بعضی اصطلاحات و لغات را ثبت و ضبط کرده باشم.
اوسنه: «سهدختر و آرزوهای عجیب»
قِصه موگوم صدوسی
سیدرخت نار و بِهی
سیخِروار قند و شکر
قِصه موگوم مُختِصَر
شِمار نِتوم(ندهم) دِردِ سر
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیشکی نبود. یک شهرِ دوری بود که یک پیرمرده زندگی میکرد. پیرمرد سهتا دختر داشت و امور زندگیشه مِچرخوند(میچرخاند) و شبا چراغو مِدیشتن(شبنشینی داشتن) و یک شب صحبتاشا تموم رفت و دخترا گفتن: «بابا!» گفت:« بله؟» گفتن: «شما بِرن که ما مِخم (میخواهیم) بخوابم!» پیرمردِ ری (راهی)کردن به حیاط و دخترا گفتن:« حالا بیین (بیاییم) آرزوهام رِ بِگم». دختر بزرگ گفت:« مو آرزو دروُم خدمهی شاه بشوم». دخترِ میینی(میانی، وسطی) گفت: «مو آرزو دَرُم آشپز شاه بشوم». موند (ماند) به دختر کوچیک و گفتن:« تو بگو» گفت:« مو نِموگوم، مو آرزوم خیله بزرگه». گفتن:بگو». گفت:« مو آرزو دَرُم که شاه، جُل(بغچهی حمام، پارچهی بزرگی که در آن پارچه و لباس میپیچند، سارغ هم میگویند)حموممِ ببره در حموم بگذره».
غافل از اینکه شاه با لباس غلطانداز(لباس مبدل) آمده بود به کاروانسرا و خانهی اینها هم یک درچه(دریچه)ای داشت به کاروانسرا، و شاه هم گوش میداده؛ شاه صبح که رفت به کاخ، گفت:« بِرن سهدختر رِ بیارن». آمدن و گفتن: «بیاین که شاه کارتا دره(دارد).» گفتن:« ما که کارِ نکردم و شاه چکار دره با ما»؟ گفتن:«او با شما کار دره، شما که با او کار ندِرن(ندارید)». برداشتن دخترها رِ بردن به کاخ! پادشاه گفت:« شماها چه آرزویی دارید؟» گفتن:« ما آرزو درِم شما سلامت بَشِن(باشید) و سایهتا وِر سرِ ما بشه». گفت:«نه! آرزویی که دیشب داشتید رو بگید!». تا گفت شصت دخترها خبر رفت«فهمیدند) که شاه از همه جا خبر درِه! یا خودش فهمیده یا یکی خبر برده. دختر بزرگی گفت:« مِخِن (میخواهید) بُکشنْ یا مخن ببخشن، خوتا (خودتان)مِدَنن! مو آرزو درُم خدمهی شما بشوم». شاه گفت:«همین دختر رو ببرن به کاخ». دختر دوم گفت« آرزو درُم آشپز مخصوص شما بشوم». شاه گفت:«این رو هم ببرن». موند به دختر سوم. دختر سوم گفت:«قُبلهی عالم مو سلامتی شما رِ مَیوم(میخواهم) هیچه دگه(دیگر) نمَیوم(نمیخواهم)».شاه گفت:«نه! باید بگویی». گفت:«قبلهی عالم مخن بکشن مخن ببخشن، مو دیشب گفتُم آرزو درُم قبلهی عالم جُل حمومم رِ ببرن به سر حموم». شاه ناراحت رفت و گفت:« ای دخترِ خیره سر (پر رو ، وقیح، گستاخ) ببرن بیرون شهر و اگر به شهر برگرده میکشمش». نگهبانا آوردن دختر رِ ول کردن و گفتن که دگه به شهر برنگردی که شاه خَه (خواهد) کشتت! پشت ور شهر و رو ور بیابون! ور سنگ علامت، میزد میآمد تا رسید به یک چشمهیه! دید دِ سر چشمه، یک دختره عین خودش دره رخت مِشورره(میشوید) گفت خواهر یک لقمهی نونه ندری بخورُم؟ گفت:«خواهر مُم(منم) رختشورُم! لباسای شهر رِ مییَروم مشورم و میبروم مُتومشا(میدهمشان، تحویل میدهم) یک پوله مگیروم(میگیرم) و بعد چیزِ مخرُم و مُخورُم. تو هم بیا با مو(من) بشور تا خِدی هم زود تمُم(تمام) کِنِم. رختار (لباسها) با هم شستن و او دختر رو کرد ور شهر و این دختر هم نشست دِ هموجه(همان جا). ای دختر که رفت ور شهر که رختا ر تحویل بده، همینجه بگذرِم (همین جا داشته باشد) و از ای دختر ور درِم! دختر دِسلاف کرد (شروع کرد) با یک چوبه به کندن و کولیدن(زیر و رو کردن) زمین؛ یک مرتبه دید یک زنجیره اَمد بالا! تا نگاه کرد دید زنجیر طلایه! تا دید طلایه، دسلاف کردن ور پاپال (زیر و رو کردن و کندن) دید بله! ای طلایه! زود یک مشته دِ جیبش قَییم (قایم، پنهان) کرد و بالا ر خاک داد (روی چاله را خاک ریخت) و اوْ (آب) رِخت(ریخت) که وِر سر نییه(معلوم و مشخص نباشد) و از ای بَر ( از آن طرف) دختر از شهر رسید. نشستن و نونآر (نانها) ور اوْ زدن و خوردن و گفت:« ای زمین نِمْدَنی (نمیدانی) از کیه؟» گفت:«نه!» گفت باید برُم (بروم) بپرسُم و بیام بگوم! رفت و پرسید و آمد و گفت:« ای زمین مال یک تاجریه دِ شهره! بیا تا برم پیشش».رفتن پیش تاجر و گفتن ما زمین رِ مِخم، تاجر گفت نمفروشوم(نمیفروشم) و گفتن که ما ای زمین رِ لازم درِم و به قیمت بالایه مِخرن(میخرند، خریداری میکنند) بعدش رفت و کارگر گرفت و بعد لباس مردانه پوشید و هیچ کس نِمدَنیست (نمیدانست) که ای دختریه! کارگرا هم دِسلاف کردن به کار کردن و یک دیوارهای بلندِ کشیدن و دور تا دور محوطهیه که بود دیوار کرد. آمد ور پِی (به دنبال) طلاها؛ وقته آمد دید هفت خُمبِ (خُم، در گذشته طلاها را در میان کوزه یا خُمهای سفالی نگه میداشتند) دِ زنجیر کشیدهی پر از طلا! اینا ر بر دیشت(برداشت) دِ انبار قییم کرد و کم کم مِفْرُخت(میفروخت) و کم کم بِریْ خودش یک کاخه درست کرد که از کاخ شاه خیله بهتر و با صفاتر!
یک روزی شاه گفت وَخزِن برم ور شگار(شکار)! حرکت کردن لشگر و حشم و رو به میدوُ (میدان) دیدن یک قصره با شکوهه جلوی چشمشا و گفتن: د اینجه(اینجا) قصره(ه، جایگزین «یا» نکره است)نبوده و گفتن یک جوونه آمده و ای قصره ساخته و دِ اینجه زندگی مِنه(میکند). رفتن در زدن و پرسیدن که تو جوون از کوجیای(کجایی) گفت: مو راهگذر بودُم و آمدم دیدُم شهر باصفاییه و اینجه بری خودُم خنهی (خانهای ) ساختوم! گفتن ای خنهته؟ ای که از کاخ مو هم بیتره(بهتراست). خلاصه شاه رفت و د اونجه (آنجا) بیتوته کرد و هفتهشتده روز وِستید(ایستاد). خلاصه با هم رِفق (رفیق) رفتن و منشستن (مینشستند) با هم گپ زدن، او از کشور مُگفت و ای از تجارت مُگفت و خلاصه شب دهُم بود که گفت:«قبلهی عالم مو درُم مُرُم حموم!» ای حرکت کرد رفت به حموم و نیم سَعَت (ساعت) بعد جِغ (جیغ، صدا زدن) کرد که قبلهی عالم! قبلهی عالم! کُوْ( کُوْ، در اینجا ضمیر اشاره است)همو بغچهی مُو رِ بیار که یادُم رفت. دید د کنار تخت یک بغچهی گذیشتهیه (گذاشته است) برداشت و برد و گفت:«بفرمن ایوم (اینم) بغچه! ای بغچه هم لباس زنَنَه (زنانه) بود و لباسها رِ پوشید و خودش رِ هفتقلم آرایش کرد و به در آمد و تا چشم شاه به ای اُفتید، گفت: وای! ای که زنه بوده! شاه خوشحال رفت و گفت:« ما یک عروسه خِبه (خوبی) مِخواستِم خدا بری ما درست کرد». حالا بگو عروس ما مِری(میشوی)؟ گفت:«بله!» خلاصه رفتن پسر شاهه اَوُردَن و عروسی رِ سرِ پا کردن و هفت دست دُهل اَوُردن و گفتن: بزنن ور کون دُهلا(دهلها) زدن ور کون دهل و از نُودُونا(ناودانها) گُلاُوْ (گلاب) و از دُریا(سینیهای بزرگ) پلوْ و جش با شکوهه بری عروسیشا گرفتن.
اوسنه ما به سر رسید
کلاغَه به خنهاش نرسید.
نوشتن نظر:
ارسال پاسخ