پانزدهم آذرماه، سالروز درگذشت مجتبی عبداللهنژاد
پردهی اول:
بعضی حسرتها و رنجها، هرگز از خاطرت پاک نمیشود. میماند. گاه و بیگاه یادت میآید و روحت را میخلد. توفیری ندارد این درد خُرد باشد یا کلان! تأثیرش را میگذارد و تا همیشه در تو میماند. من نیز چنین رنجی را از پانزدهم آذرماه 1396 در وجودم احساس میکنم. کمی به قبل بازگردیم! مقابل کتابکدهی نردبان آسمان، مردی ایستاده است با عینکی فتوکروم ساده و صورتی تراشیده و کتابی زیر بغلش! دوستانش در حال صحبتاند و او آرام و بیحرف نگاه میکند. جلو میروم و سلامش میکنم.
فقط سلامش کردم! چرا او را در آغوش نگرفتم؟ چرا نگفتم: «استاد! ترجمههایتان را که میخوانم؛ به خودم میبالم که در شهری زاده شدهام که شما فرزند آن شهرید!» چرا نگفتم قبل از آنکه ببینمتان بارها در خیالم شما را در آغوش گرفتهام و دستانتان را بوسیدهام؟
خداحافظی میکنم و میروم.
خوشحال از دیدن بزرگی چون او...
پردهی دوم:
شنبه، یازدهم آذرماه 1396 دانشگاه پیامنور کاشمر! همایشی با حضور مجتبی عبداللهنژاد! همه رفتهاند. از دانشجو و شاعر و مدرسان زبان انگلیسی و عاشق کتاب و ادبیات و ترجمه. جلسهای بینهایت پربار برای کسی که اهلش بوده؛ دست خالی بازنگشتهاند.
پردهی سوم:
همراه آزاد عندلیبی و آقای قربانی به گشتوگذار در کاشمر و شهرهای نزدیک کاشمر میروند. از کوچهپس کوچههای کاشمر تا مهنهی مهولات و مزار ابوسعید ابوالخیر! عکسها را میبینم و لذت میبرم. با خودم میگفتم کاش من هم همراهشان بودم.
پردهی آخر:
سهشنبه! چهاردهم آذرماه، عزیمت به سوی تهران! رسیدن به مقصد! خبر درگذشت در اولین ساعات صبح چهارشنبه! بازگشت عبداللهنژاد به زادگاهش برای همیشه...
***
پانزدهم آذرماه را از خاطر نمیبرم. خبر، تلفنی منتقل شد و فقط صدایی گفت: آقای عبداللهنژاد فوت کرده است.
از خاطر نمیبرم چرا که احساس میکنم دیر شناختمش و همین احساس بار سنگینی بر دوشم است. از خاطر نمیبرم، چرا که تصور چنین اتفاقی برای من و برای همه محال بود.
حال، با این یادداشت میخواهم یاد بزرگی چوناو را پاس دارم. والّا نیک میدانم من کجا و نوشتن برای بزرگی چونان کجا!
در این روز، به یاد جاودانیاد استاد مجتبی عبداللهنژاد، چند شعر از کتاب «آوازهای ماه و معادلههای ریاضی» را با هم میخوانیم:
1)
چه پروانههای شادی در چشمهایش پر میکشیدند
به هنگامی که ماه
ماهِ ساعتِ دهِ شب
خم میشد
تا برای عشق ترانه بخواند.
چه آهوان سادهی غمناکی در میدانگاه چشمهایش قد میکشیدند
به هنگامی که ماه
ماهِ ساعتِ دهِ صبح
خم میشد
تا برای عشق مرثیه بخواند.
2)
خدایا!
خدایا!
ماه چه عدد صحیح تابانی است!
باید در خاکهای ریاضی بکارمش
باید همهی سیاهیها را پاک کنم.
3)
نگو که عشق
حکایت آسمانی بارانی است
به هنگامی که میدانی
حکایتی نیست
آسمانی نیست
و بارانی نیست.
نگو که عشق
حماسهی شهادتی انسانی است
به هنگامی که میدانی
حماسهای نیست
شهادتی نیست
و انسانی نیست
تا یگانگی مرا و تو را گواهی دهد.
جهان برهوتی تاریک است
و تو میدانی که عشق
تنها
حکایت گریهای است بیامان
4)
به هنگامی که ابرها
آبی آسمانم را
به اضطرابی عبث میآلایند
ای کاش
ای کاش مرگ
با گیسوانی تاریک
مرا غرقهی خود میکرد.
به هنگامی که بادها
پاکی آسمانم را
به شهوتی چندشانگیز میآلایند
ای کاش
ای کاش مرگ
با لبانی وحشی
مرا غرقهی خود میکرد.
5)
وقتی کتاب را بست
مرگ
مرگ ساده و غمناک
از دریچه نگاهش میکرد.
نویسنده: حمید ضیایی
نوشتن نظر:
ارسال پاسخ